نفسي وقت بهارم هوس صحرا بود

شاعر : سعدي

با رفيقي دو که دايم نتوان تنها بودنفسي وقت بهارم هوس صحرا بود
وان همه صورت شاهد که بر آن ديبا بودخاک شيراز چو ديباي منقش ديدم
ليکن از ناله مرغان چمن غوغا بودپارس در سايه اقبال اتابک ايمن
که چه گويم نتوان گفت که چون زيبا بودشکرين پسته دهاني به تفرج بگذشت
نه بدان بوي و صنوبر نه بدان بالا بوديعلم الله که شقايق نه بدان لطف و سمن
نفس عيسويش در لب شکرخا بودفتنه سامريش در نظر شورانگيز
يار بت پيکر مه روي ملک سيما بودمن در انديشه که بت يا مه نو يا ملکست
همچو نوروز که بر خوان ملک يغما بوددل سعدي و جهاني به دمي غارت کرد